توهمات یه ذهن بیمار



غذا میخورم راه میرم حرف میزنم نفس میکشم بادیگران حرف مبزنم میخندم گریه میکنم زندگی میکنم اما انگار دچار یه جورتکرار شدم انگار زمان تو یک برهه از زندگیم ایستاده برهه ای که توش خیلی تنها بودم  من یه برق کارم وقتی سر یه ساختمون میرم وقتی که تنهام باخودم فکر میکنم وقتی که این خونه تموم بشه چه اتفاقایی زیر این سقف میفته چه اشک هایی ریخته میشه چه لبخند های زده میشه از پنجره به بیرون نگاه میکنم رو به افق هوا ابریه یه ابر بزرگ سیاه تو اسمونه که گذشت زمانو تداعی  میکنه به خودم میام وای که چه تنهایی غربیه تو دلم اشوبیه لباسم میپوشو میزنم بیرون قدم میزنم صدای تق تق کفشمو میشنوم انگار صدای کفشام هم ناامید کنندس  تویه یه لحظه یه قطر بارون از اسمون میچکه به صورتم میخوره انگار اسمونم مثل من تو دلش اشوبه کم کم بارش شدیدو شدیدتر میشه تو خیابون راه میرم  برخورد قطرههای بارونو تو صورتم حس احساس خوبی بهم میده راه میرمو راه میرم اینقدر راه میرم تا تمام بدنم خیس خیس شه نفس میکشم نفس های عمیق وای که چه حس خوبی به ادم میده حس زنده بودن .بسمت خونه راه میفتم تو راه به مردم نگاه میکنم به لبهاشون نگاه میکنم لبهای که پیوسته تکون میخوره چین های روی صورتشون چال های روی گونشون واقعا که عجیبه چقدر شور زندگی تو وجودشونه به خونه میرسم بوی  غذای تازه مادرمو شنیدم درو باز میکنم مادرم را میبینم که با عشق غذا میپزه منو میبینهو  بهم میگه چرا اینقدر خیس شدی وحوله  بهم میده خودمو خشک میکنم یه چایی داغ میخورم وای که چه حس خوبیه   بخشید یکم قاطی پاتیه

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 27 اسفند 1398برچسب:,یه حس, یهوای ,دلنوشته ,فکرم نمیدونم اسمشو, چی بزارم,, | 17:43 | نویسنده : faryad021 |